برچسب: خاطرات قضایی

  • آقای وزیر، بنده در کانون وکلا هستم، تشریف بیاورید

    آقای وزیر، بنده در کانون وکلا هستم، تشریف بیاورید

    به پاسداشت تلاش وکلایی که در احقاق حق مظلومان و اجرای عدالت تلاش می‌نمایند، ایام اول تا هفتم اسفند را «هفته وکیل مدافع» نامگذاری نمودند که مناسبت‌های این ایام به شرح زیر است:

    روز اول اسفندماه به نام «کانون وکلا و آموزش عمومی حقوق و حق دفاع»
    روز دوم اسفندماه به نام «کانون وکلا و رسانه های مکتوب»
    روز سوم اسفندماه به نام «کانون وکلا و منافع ملی»
    روز چهارم اسفندماه به نام «کانون وکلا و مردم»
    روز پنجم اسفندماه به نام «کانون وکلا و نیروی انتظامی»
    روز ششم اسفندماه به نام «کانون وکلا و قوه قضاییه»
    روز هفتم اسفندماه به نام «روز وکیل مدافع و سالروز استقلال کانون های وکلا»

    برابر اعلام آقای مرتضی شهبازی رئیس اسکودا، مقرر شد با توجه به موافقت اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی، از سال آینده روز هفتم اسفند را در تقویم رسمی جمهوری اسلامی ایران درج نمایند. 
    قضاوت آنلاین ضمن تبریک این روز به تمامی وکلای کشور، بی مناسبت ندید تا یکی از خاطرات بیاد ماندنی تاریخی را در پیوند با استقلال کانون وکلای دادگستری نقل نماید. 

    مرحوم سید هاشم وکیل، یكی از اعضای مؤسس كانون وكلای دادگستری ایران، قدیمی‌ترین وکیل عدلیه که تحولات چشمگیری در كار وكالت دادگستری و استقلال كانون وكلا به وجود آورد، نخستین كسی بود که فروش پوشه‌های 30 ریالی پرونده‌های دعاوی را پایه گذاری كرد و از این راه كمك مالی قابل توجهی به كانون وكلا كرد. وی که سال‌ها نیابت كانون وكلا را بر عهده داشت، از سال 1322 تا 1330 (ش.) نایب رئیس و از 1330 تا 1345 (ش.) رئیس كانون وكلا بود.

    در زمان ریاست ایشان بر کانون وکلای دادگستری کشور، وزیر وقت دادگستری جهت کاری به کانون وکلا مراجعه می نماید، اما ایشان در این زمان حضور نداشت.
    بعد از مراجعت سید هاشم به کانون، موضوع را به اطلاع ایشان می رسانند که بلافاصله با وزیر تماس می گیرد و بیان می کند: آقای وزیر اگر کاری در رابطه با کانون داشتید، حضوراً خدمت برسم؟
    وزیر پاسخ می دهد: خیر، کار من در ارتباط با کار کانون نیست، بلکه کار شخصی در ارتباط با کانون دارم.
    سید هاشم بیان می دارد: در این صورت، بنده در کانون هستم، شما تشریف بیاورید.

    شأن و جایگاه کانون وکلای دادگستری بدان حد است که برخی گفته‌اند، مقام رئیس کانون وکلا همطراز دادستان کل کشور است. به امید روزی که رؤسای کانون‌های وکلای کشور بتوانند مانند سید هاشم وکیل از استقلال کانون حراست نمایند.
    [ghazavatonline]

  • مرغ از قفس پرید

    مرغ از قفس پرید

    خاطره وکالت مرغ از قفس پرید تأکیدی بر حفظ اسرار موکل از سوی وکیل

    علی مظاهر- وکیل پایه یک دادگستری

    وکیل محرم اسرار و رازدار مردم است. هرگز امور مربوط به پرونده ها را به خصوص با ذکر مشخصات و نام برای دیگران و به خصوص افرادی که طرفین دعوا را می شناسند بازگو نکنید. علاوه بر اینکه ممکن است این امر به زیان موکل تمام شود و اسراری مربوط به پرونده به گوش طرف مقابل برسد، هیچ کس به فردی که اسرار را فاش می کند اعتماد نخواهد کرد. ذکر یک خاطره شخصی شاید جالب باشد:

    یکی از همکاران همسرم، با معرفی خود همسرم، به من مراجعه کرد و البته به همسرم گفته بود که برای یکی از دوستانش وکیل می خواهد. موکل در ابتدای جلسه از من خواست تا به همسرم نگویم مشکل مربوط به خود اوست، زیرا نمی خواهد در اداره کسی از مشکل خانوادگی وی باخبر شود. جلسه بسیار طولانی شد و پرونده هم از نظر مالی رقم قابل توجهی داشت و امکان پیشرفت پرونده نیز بسیار بالا بود. در اواخر صحبت، با توجه به اینکه از ساعت نرمال مراجعه من به منزل نیز گذشته بود، همسرم به موبایل من تماس گرفت و پرسید هنوز دفتر هستم یا نه. در پاسخ گفتم بله و موکل دارم و خانم فلانی اینجا تشریف دارند…

    در ادامه مطالعه کنیدآموزش حرفه ای وکالت (قسمت اول)، علی مظاهر

    بلافاصله متوجه اشتباه خودم شدم. آما مرغ از قفس پریده بود. ناامیدانه تلاش کردم جبران مافات کنم. گفتم با دوستشون تشریف آوردند. اما … پرونده ای که داشتیم در مورد جزییات قرارداد مالی آن صحبت می کردیم، به خاطر همین اشتباه از دست رفت و موکل با من قرارداد نبست.

    منبع: قضاوت آنلاین به نقل از سایت علمی دانشجویان ایران

  • خیانت قاضی

    خیانت قاضی

    روزی مردی قصد سفر کرد. خواست پولش را به شخص امانت‌داری بدهد. نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.

    قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد.

    وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.

    قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم.

    مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،

    حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.

    در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده‌ام.

    در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. پولم را نزد تو گذاشته ام. قاضی گفت: این کلید صندوق است. پولت را بردار و برو.

    بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.

    پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو!

    حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.

    سپس دستور به برکناری آن داد.

    منیع: قضاوت آنلاین

  • بهاء رأی مجدد؛ علیرضا مرادی

    بهاء رأی مجدد؛ علیرضا مرادی

    دوره‌ی هفتم ریاست جمهوری که مصادف با دور اول ریاست جمهوری دکتر سید محمد خاتمی بود، روزهای پایانی خود را می گذراند. انتخابات دوره‌ی هشتم ریاست جمهوری در حال برگزاری بود. که دکتر خاتمی برای آن نیز کاندید شد. در اتمسسفر آن زمان، هواران ایشان از اتمامی اقشار جامعه بودند.
    مطابق قانون، به هنگام برگزاری انتخابات در کشور، برای نظارت و پیشگیری از تخلفات انتخاباتی از سوی نامزدها، طرفداران آنان و رأی دهندگان در حوزه های انتخاباتی و عنداللزوم برخورد قضایی با تخلفات در انتخابات، باید نماینده دادگستری نیز حضور داشته باشد.
    در زمان پیش گفته، اینجانب در یکی از مناطق جنوب غربی کشور مشغول خدمت قضایی بودم. بر خلاف میل باطنی، رئیس دادگستری وقت که الان نیز در استان خود مشغول قضات هستند، بنده را به عنوان نماینده دادگستری در یکی از بخش های شهرستان محل خدمت معرفی نمود. بناگزیر، در روز برگزاری انتخابات به همراه دیگر عوامل برگزارکننده انتخابات در بخش مورد نظر حاضر شدم.
    در حوالی ساعت دو بعد از ظهر، پیر مردی را به علت تقلب در انتخابات دستگیر کردند و نزد بنده آوردند.
    پرسیدم، تخلف ایشان چست؟ گفتند که وی توانست دو بار رأی دهد؟
    پرسیدم، چگونه؟
    گفتند که یک بار در اولین ساعت آغاز رأی گیری موفق شد رأی بدهد و بار دوم نیز حدود یک ساعت قبل توانست با ترفند خاصی مهر حوزه انتخابی را از روی شناسنامه خود پاک کند و آن را به عنوان فردی که رأی نداده، ارائه و مجدداً رأی دهد که ما در شلوغی کار متوجه نشدیم ولی از طریق اهالی، کلک ایشان مشخص شد. زیرا در بین اهالی پُز می داد که من توانستم دو بار به سید رأی دهم!!!
    پیرمرد که از کشاورزان محلی بود، حدود 60 سال سن داشت. با دستانی پینه بسته، قدی متوسط و چهره‌ای شکسته که نشان می داد زندگی سخت و کار کشاورزی در بخش فوق، چه به روز وی آورده است!
    در ضمن این که به چهره او نگاه می کردم، در ذهن مرور می کردم که وی چرا، چگونه و با چه جسارت و جرأتی این کار را انجام داده است؟ پرسیدم مأموران گزارش کردند، شما با پاک کردن مهر از روی شناسنامه، مجدداً رأی دادید، این کار شما تخلف است؟ آیا گزارش را تأیید می کنی؟
    گفت بله.
    گقتم چرا چنین کردی؟
    گفت به عشق سید! اگر نمی فهمیدند، باز هم رأی می دادم!
    گفتم شما چکونه موفق شدی آثار مهر حوزه انتخابی را از روی شناسنامه پاک کنی؟
    گفت به کمک سیب زمینی!

    گفتم سیب زمینی؟

    گفت بله، بیاروید تا نشان دهم!
    مأموران مهر حوزه را روی برگه ای مشابه شناسنامه زدند و آن را در اختتار پیرمرد قرار دادند. وی به کمک تنها یک عدد سیب زمینی توانست کل مهر را پاک کند به نحوی اگر آن کاغذ شناسنامه بود، مأموران حوزه در آن شور و شوق انتخابات توأم با شلوغی جمعیت، چون نمی توانند دقت لازم را بخرج دهند، نمی توانستند آن را تشخیص دهند.
    پرسیدم از کجا به ذهن شما رسید که سیب زمینی می تواند، آثار مهر را پاک کند؟
    گفت: ما روستایی ها ترفندهایی بلدیم که شهری‌های فارس شیره خور بلد نیستند!!!

  • تدبیر شیخ بهایی برای پرهیز از قاضی القضاتی

    تدبیر شیخ بهایی برای پرهیز از قاضی القضاتی

    قضاوت آنلاین: بهاءالدین محمدبن‌ حسین عاملی معروف به شیخ بهایی دانشمند و نظریه‌پرداز شیعه (زادهٔ ۸ اسفند ۹۲۵ خورشیدی در بعلبک، وفات ۸ شهریور ۱۰۰۰ خورشیدی در اصفهان) حکیم، فقیه، عارف، منجم، ریاضیدان، شاعر، ادیب، مورخ و دانشمند نامدار قرن دهم و یازدهم هجری که در حدود ۹۵ کتاب و رساله از او در سیاست، حدیث، ریاضی، اخلاق، نجوم، عرفان، فقه، مهندسی و هنر و فیزیک بر جای مانده است. شیخ بهایی در دربار شاه عباس صفوی از قرب و منزلت والایی برخوردار بود. او برای نپذیرفتن سمت قاضی القضاتی، تدبیر هوشمندانه ای بکار می برد که خواندنی و تأمل برانگیر است. این حکایت از سوی آقای علیرضا مقدسی-بازپرس دادسرای عمومی و انقلاب تهران جهت انتشار در سایت قضاوت آنلاین ارسال گردید که از ایشان قدردانی به عمل می‌آید.

    روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.

    شیخ بهایى گفت: من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود، دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم…

    شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.

    شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!!.. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من، الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من و خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى، چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد، مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو !!!

    مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود…

    شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!!

    شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟

    شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

    به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏‌هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات، امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند…

    بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!

    دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.

    سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود.

    چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود!!!

    به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.

    شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت: بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!

    وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟

    شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟

    شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم.

    شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟

    شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم !

    شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!!

  • هوش امیر کبیر

    هوش امیر کبیر

    در زمان صدارت امير كبير، در يكي از محله هاي تهران، قتلي واقع شد كه هويت قاتل آن معلوم نشگشته بود. كارآگاهان چگونگي حادثه را به امير كبير گزارش دادند.

    امير كبير شخصاً به محل قتل رفت و بدن مقتول را كه بوسيله ي كارد سر بريده بودند، به دقت معاينه كرد. سپس دستور داد كه فوراً كليه ي سلاخ هاي تهران را حاضر نموده از مد نظر وي بگذارانند. در موقع عبور، امير كبير به قيافه يكايك آنان نظري مي افكند تا بالاخره يكي از آنان را جدا كرده و بقيه را مرخص نمود.

    امير كبير ناگهان به شخصي كه مظنون واقع شده بود، نظر تندي افكنده گفت: چرا اين شخص را كشتي؟

    سلاخ بخت برگشته لكنتي در زبانش پيدا شد و به كلي رنگ از چهره اش پريد و به چگوني قتل اعتراف كرد و امير كبير دستور داد كه مطابق شرع وي را اعدام نمايند.

    در اين موقع از امير كبير سؤال كردند كه چگونه تشخيص داديد اولاً قاتل سلاخ مي باشد و ثانياً از كجا استنباط كرديد كه همين شخص قاتل است؟

    امير كبير در پاسخ مي گويد: وقتي جسد مقتول را معاينه كردم، همان علامتي را در لباس مقتول ديدم كه سلاخ ها پس از بريدن سر گوسفند به بدن آن باقي مي گذارند؛ به اين معني كه سلاخ ها پس از آنكه سر گوسفند را بريدند، كارد خوني خود را به منظور پاك كردن به طور چپ و راست به بدن گوسفند مي كشند. در لباس اين مقتول هم همان علامت را ديدم، از اين رو تشخيص دادم كه بايد قاتل سلاخي باشد و چون اشخاص خائن از كرده خود هراسناك مي باشند، از پريدگي رنگ و قيافه حدس زدم كه بايد قاتل همين شخص باشد.