برچسب: داستان های کوتاه

  • قاضی زیرک

    قاضی زیرک

    دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده، ناتوان و متمکی به عصا، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

    اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی، از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

    دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

    قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

    پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.

    سپس عصایش را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:

     به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

    قاضی به طلبكار گفت: اكنون چه می گويی؟

    او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

    قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.

    در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.

    قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.

    به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصایش را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.

  • مفهوم سیاست

    مفهوم سیاست

    مردى مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد ولی هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد و یک مجسمه دید. از او پرسید: این چیه؟

    مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا؟

    بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه اش همیشه همراهمه… مامور گمرک گفت درسته آقا، بفرمایید.

    در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از مرد پرسید: این چیه؟

    مرد گفت: بگو این کیه؟ گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه ای است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه اش همیشه همرامه که لعنتش کنم.

    مامور گمرک گفت: بله درسته آقا، بفرمایید

    چند روز بعد که آن مرد توی خونه اش همه فامیل را دعوت کرد؛ پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید و پرسید: این کیه؟

    مرد گفت پسرم سوالت اشتباهه ،بپرس این چیه؟

    این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم!!

    «سیاست یعنی این که یک حرف را به مردم به صورتهای مختلف بیان کنی»‌

  • سوغات دو همسفر

    سوغات دو همسفر

    سوغات ناصرالدین شاه ایران و می جی امپراطور ژاپن برای کشورشان چه بود؟

    ناصرالدین شاه ایران و مِی ‌جیِ امپراتور ژاپن در یک زمان به اروپا رفتند؛ اروپایِ پیشرفته و صنعتی که قرار بود این سفر نگرشی تازه برای زمامداران دو کشور به ‌وجود بیاورد.

    مِی‌جی از سفر که بازگشت، سه هیات با سه ماموریت ویژه به اروپا فرستاد که:

    یک گروه مسئول بررسی و کنکاش در نظام آموزش و پرورش چند کشور مثل بلژیک، هلند، آلمان و فرانسه شد.

    گروه دوم مسئول بررسی قانون اساسی این کشورها و نحوۀ اجرایی شدن آن شد.

    گروه سوم هم ماموریت یافت تا صنایع جدیدی که در اروپا متداول شده بود را فرا گیرند.

    به‌ هر سه گروه، البته ماموریت ویژه «بررسی نظام حکومت‌داری کشورها» نیز محول شد.

    اما رهاورد ناصرالدین‌شاه از سفر به اروپا، سه دستور عجیب بود:

    او سالن نمایش «آلبرت هال» را در لندن دید و دستور داد تا با الگوبرداری از آن، «تکیه دولت» را در تهران احداث کنند و در آن گروه‌های تعزیه هنر خود را به‌ نمایش بگذارند!

    دستور دومش این بود که به ‌رسم رقصنده‌های اروپایی، زنان حرمسرا، دامن‌های چین‌دار بپوشند.

    سومین دستور این که «سرسره» وارد کشور کنند تا او از بالا به آغوش زنان حرمسرا بیفتد!

    احتمالا شما هم از این تفاوت فکر شوکه شده‌اید و بی‌اختیار می‌خندید!

    امپراتور مِی‌جی با تکیه بر گزارش‌های سه ‌هیات، در اولین قدم، ژاپن را به ‌هشت قسمت تقسیم کرد. در هر قسمت ۲۰۰ مدرسه، ۳۰ دبیرستان و یک دانشگاه تاسیس کرد.

    عجیب این که، در همان‌ سال‌ها در ایران، حسن رشدیه برای تاسیس مدرسه به فلاکت و بیچارگی دچار شده بود و مدارسش را تخریب می‌کردند و از ترس، از شهری به ‌شهر دیگر پناه می‌برد و نهایتاً با این تعقیب و گریزها موفق شد ۱۵مدرسه بسازد.

  • چاقوی دسته طلایی

    چاقوی دسته طلایی

    تدبیر بهلول عاقل به داد مهانش رسید

    کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
    چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی
    دادند دو گوش و یک زبان از آغاز
    یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی

    بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با وی بود كه قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی می خواست تا بهلول آن شب شام مهمانش باشد.

    بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضی عذر بخواه که من امشب مهمان دارم و نمی توانم بیایم.

    قاصد رفت و چند دقیقه دیگر برگشت و گفت: قاضی می گوید قدم مهمان بهلول هم روی چشم. بهلول بیاید و مهمانش را هم بیاورد.

    بهلول با مهمانش به طرف مهمانی قاضی به راه افتادند. او در راه به مهمانش گفت:

    فقط دقت كن من كجا می نشینم تو هم آنجا بنشین، هر چه می خورم تو هم بخور، تا از تو چیزی نپرسیدند، حرفی نزن و اگر از تو كاری نخواستند كاری انجام نده.

    مهمان در دل به گفته‌های بهلول می خندید و می گفت: نگاه كن یك دیوانه به من نصحیت می كند.

    وقتی به مهمانی قاضی رسیدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولی مهمان رفت و در بالای خاته نشست.

    مهمانان كم كم زیاد شدند و هر كس می آمد در كنار بهلول می نشست و بهلول را به طرف بالای مجلس می راند، بهلول كم كم به بالای مجلس رسید و مهمان به دم در.

    غذا آوردند و مهمانان غذای خود را خوردند. بعد از غذا میوه آوردند، ولی همراه میوه چاقویی نبود. همه منتظر چاقو بودند تا میوه های خود را پوست بكنند و بخورند.

    ناگهان مهمان بهلول چاقوی دسته طلایی از جیب خود در آورد و گفت: بیایید با این چاقو میوه هایتان را پوست بكنید و بخورید.

    مهمانان به چاقوی طلا خیره شدند. چاقو بسیار زیبا بود و دسته ای از طلا داشت و از دیدن چاقوی دسته طلایی در جیب مهمان بهلول كه مرد بسیار فقیری به نظر می رسید، تعجب كردند.

    در آن مهمانی شش برادر بودند كه وقتی چاقوی دسته طلا را دیدند به هم اشاره كردند و برای مهمان بهلول نقشه كشیدند.

    برادر بزرگتر رو به قاضی كه در صدر مجلس نشسته بود و میزبان بود، كرد و گفت:

    ای قاضی این چاقو متعلق به پدر ما بود و سال‌های زیادی است كه گم شده است ما اكنون این چاقو را در جیب این مرد پیدا كرده ایم ما می خواهیم داد ما را از این مرد بستانی و چاقوی ما را به ما برگردانی.

    قاضی گفت: آیا برای گفته هایت شاهدی هم داری؟

    برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر دیگر در اینجا دارم كه همه شان گفته های مرا تصدیق خواهند كرد.

    پنج برادر دیگر هم گفته های برادر بزرگ را تایید كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پیش گم شده است.

    قاضی وقتی شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنید، یقین كرد كه چاقو مال آن‌هاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است.و دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.

    بهلول كه تا این موقع ساكت مانده بود گفت:

    ای قاضی این مرد امشب مهمان من بود و من او را به این خانه آوردم، اجازه بده امشب این مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحویل شما می دهم تا هركاری خواستید با او بكنید.

    برادر بزرگ گفت: نه ای قاضی تو راضی نشو كه امشب بهلول این مرد را به خانه خودش ببرد چون او به این مرد چیزهای یاد می دهد كه حق ما از بین برود.

    قاضی رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول می دهی كه به این مرد چیزی یاد ندهی تا من او را موقتا آزاد كنم ؟

    بهلول گفت: ای قاضی من به شما قول می دهم كه امشب با این مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه ای هم به او یاد ندهم.

    قاضی گفت: چون این مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول می دهد او را به ما تحویل دهد تا به جرم دزدی به زندانش بیندازیم.

    برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفی نزد، به محض اینكه به خانه شان رسیدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سری به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتیاج به غذا دارد.

    مهمان كه یادش رفته بود خر خود را در طویله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر می زنم.

    بهلول بدون اینكه جواب مهمان را بدهد وارد طویله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علف‌ها بود.

    بهلول چوب كلفتی برداشت و به كفل خر كوبید. خر بیچاره كه علف‌ها را نشخوار می كرد از شدت درد در طویله شروع به راه رفتن كرد.

    بهلول گفت:

    ای خر خدا، مگر من به تو نگفتم وقتی وارد مجلس شدی حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشین، اگر از تو چیزی نخواستند، دست به جیب خود نبر، چرا گوش نكردی هم خودت را به درد سر انداختی هم مرا. فردا تو به زندان خواهی رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.

    بهلول ضربه شدیدتری به خر بیچاره زد و گفت:

    ای خر، گوش كن، فردا اگر قاضی از تو پرسید این چاقو مال توست؟ بگو نه، من این چاقو را پیدا كرده ام و خیلی وقت بود كه دنبال صاحبش می گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولی متاسفانه صاحبش را پیدا نمی كردم. اگر این چاقو مال این شش برادر است، آن را به آنها می دهم.

    اگر قاضی از تو پرسید این چاقو را از كجا پیدا كرده ای، مگر در بیابان چاقو دسته طلا ریخته اند كه تو آن را پیدا كرده ای؟ بگو پدرم سال‌ها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه می برد و با آنها تجارت می كرد، تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.

    من بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم. پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و این چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم، در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود، و من قاتل پدرم را پیدا كنم.

    اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كرده ام، این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند.

    بهلول كه این حرفها را در ظاهر به خر می گفت ولی در واقع می خواست صاحب خر گفته های او را بیاموزد. او چوب دیگری به خر زد و گفت: ای خر خدا فهمیدی یا تا صبح كتكت بزنم.

    صاحب خر گفت: بهلول عزیز نه تنها این خر بلكه منهم حرفهای تو را فهمیدم و به تو قول می دهم در هیچ مجلسی بالاتر از جایگاهم ننشینم، و اگر از من چیزی نپرسیدند حرف نزنم، و اگر چیزی از من نخواستند، دست به جیب نبرم.

    بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرف‌های او را به خوبی یاد گرفته است رفت و به راحتی خوابید. فردا صبح بهلول مرد را بیدار كرد و او را منزل قاضی رساند و تحویل داد و خودش برگشت.

    قاضی رو به مرد كرد و گفت: ای مرد آیا این چاقو مال توست؟

    مرد گفت: نه ای قاضی، این چاقو مال من نیست. من خیلی وقت است كه دنبال صاحب این چاقو می گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر این چاقو مال این برادران است، من با رغبت این چاقو را به آنها می دهم.

    قاضی رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنید اگر مال شماست، آن را بردارید. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالی لبخندی زد و گفت: ای قاضی من مطمئن هستم این چاقو همان چاقوی گمشده پدر من است.

    پنج برادر دیگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلی ای جناب قاضی این چاقو مطمئنا همان چاقوی گم شده پدر ماست.

    قاضی از مرد پرسید: ای مرد این چاقو را از كجا پیدا كرده ای؟

    مرد گفت: ای قاضی این چاقو سرگذشت بسیار مفصلی دارد. پدرم سال‌ها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسیمه بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم. پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و این چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.
    من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم، در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود و من قاتل پدرم را پیدا كنم. اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كردم. این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند

    شش برادر نگاهی به هم انداختند آنها بدجوری در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها با ادعای دروغینی كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سال‌ها در زندان بمانند.

    برادر بزرگ گفت: ای قاضی من زیاد هم مطمئن نیستم این چاقو مال پدر من باشد، چون سال‌های زیادی از آن تاریخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.

    برادران دیگر هم به ناچار گفته های او را تایید كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبیه چاقوی ماست، ولی چاقوی ما نیست.

    قاضی مدت زیادی خندید و به مرد مهمان گفت:

    ای مرد چاقویت را بردار و برو پیش بهلول. من مطمئنم كه این حرف‌ها را بهلول به تو یاد داده است والا تو هرگز نمی توانستی این حرف‌ها را بزنی.

    مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.

  • عبادت خدا

    عبادت خدا

    عبادت واقعی خدا، خدمت به خلق است

    شیخی وارد شهری شد و سراغ مسجد را گرفت.

    به او گفتند: در این شهر مسجدی وجود ندارد!

    شیخ گفت: مگر شما خدا پرست نیستید؟

    گفتند: آری هستیم.

    پرسید: مگر عبادت خدا را بجا نمی آورید؟

    گفتند آری خدا را عبادت می کنیم

    شیخ گفت:

    اگر مسجد و یا عبادتگاهی ندارید، پس چگونه خداوند را عبادت می کنید؟

    شخصی به وی گفت فردا صبح به میدان شهر بیا تا به تو نشان دهم چگونه خدا را عبادت می کنیم.

    شیخ فردا صبح اول وقت به میدان شهر رفت و آن شخص او را با خود به محل کارش برد و مشغول کار شد و از شیخ نیز خواست که به او کمک کند.

    از آنجا که شیخ به کار کردن عادت نداشت، خیلی زود خسته شد و دست از کار کشید و به کناری نشست. هنگام ناهار که شد، مرد مقدار کمی به او غذا داد و خود نیز مشغول خوردن غذا شد.

    شیخ گفت: این مقدار غذا خیلی کم است و او را سیر نمی کند.

    مرد پاسخ داد: چون تو خیلی زود خسته شدی و کاری انجام ندادی، همین مقدار غذا بیشتر به تو تعلق نمی گیرد.

    مرد پس از خوردن ناهار و کمی استراحت، دوباره مشغول به کار شد. غروب دست از کار کشید و یک سکه به شیخ داد و گفت:

    دستمزد یک روز کار ۱۵ سکه است اما چون تو خیلی کم کار کردی، یک سکه بیشتر حق تو نیست.

    سپس شیخ و آن مرد به سمت میدان شهر حرکت کردند.

    در میدان شهر که تعدادی از مردم نیز جمع بودند، شیخ پرسید پس عبادت خداوند چه شد؟

    آن مرد پاسخ داد:

    ما کار کردن را عبادت خداوند می دانیم بنابراین سعی می کنیم کار خود را به بهترین شکل انجام دهیم.. مثلا شخصی که بنا است و کارش ساختن خانه برای مردم است، چون کارش را عبادت می داند سعی می کند این کار را به بهترین شکل انجام دهد و یا کسی که شغلش خرید و فروش است تلاش می کند که بهترین اجناس را به مردم بفروشد و خلاصه هرکس به بهترین شکل کار خودش را انجام می دهد.

    شیخ فریاد کشید:

    پس جهان آخرت چه؟ شما برای ثواب و آن دنیای خود چه می کنید؟

    شخصی که اتفاقاً فرد فاضل و دانشمندی هم نبود و کسی بود مانند بقیه مردم، در پاسخ به شیخ گفت:

    تو خود کار این دنیایت را به درستی و خوبی انجام نمی دهی، آن وقت ادعای جهان آخرت و دنیایی دیگر را داری؟

    و این طور بود که آن شیخ، سرافکنده و شرمسار، آن شهر و دیار را ترک کرد و دیگر هیچ وقت به آنجا برنگشت.

    چه زیبا گفت سعدی شیرین سخن :

    عبادت بجز خدمت خلق نیست

    به تسبیح و سجاده و دلق نیست

  • با همه بله، با من هم بله

    با همه بله، با من هم بله

    اندر حکایت توصیه وکیل به موکل و وصول حق الوکاله از وی

    بازرگانی ورشکست شد و طلبکارانش او را به دادگاه کشاندند.

    بازرگان تصمیم گرفت با وکیلی مشورت کند.

    وکیل به او گفت:

    در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : بله

    بازرگان هم، مبلغی پولی به وکیل داد و قرار شد مابقی حق آن را بعد از دادگاه به وی دهد.

    بازرگان روز بعد به دادگاه رفت.

    در جواب قاضی و طلبکارانش مدام می گفت:

    بله ، بله

    قاضی خطاب به طلبکاران گفت :

    این بیچاره از بدهکاری، عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش .

    طلب کارها هم دلشان به حال او سوخت و وی را بخشیدند!

    روز بعد، وکیل برای دریافت مابقی پول خود، به خانه بازرگان رفت و آن را طلب کرد.

    مرد بدهکار در جواب گفت:

    بله

    وکیل گفت:

    با همه بله، با من هم بله!