برچسب: داستان های کوتاه

  • نجات کتابخانه انگلستان

    نجات کتابخانه انگلستان

    ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی بود و تعمیر آن هم فایده‌ای نداشت. مقرر شد کتابخانه جدیدی ساخته شود، اما وقتی ساخت بنای آن به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون‌ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.

    یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد که به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد.

    فصل بارانی شدن فرا رسید و اگر کتاب‌ها به زودی منتقل نمی‌شد، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه آن‌ها می‌گردید. با رسیدن فصل بارانی شدن و بیشتر شدن احتمال خیس شدن کتاب‌ها، رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید.

    کارمند جوان که از بیماری رییس کتابخانه مطلع شده بود، به عیادت وی رفت. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است.

    رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما بر خلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم.

    روز دیگر، در همه شبکه‌‌‌های تلویزیونی و روزنامه‌ها آگهی با این مضمون منتشرشد:

    «همه شهروندان می‌توانند به رایگان و بدون محدودیت، کتاب‌های کتابخانه را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن، کتاب‌ها را به نشانی زیر تحویل دهند

    اگر شما مدیر این کتابخانه بودید، چطور از این خسارت سنگین فرهنگی و مادی جلوگیری میکردید؟

    زمانی که به شرایط بحرانی کتابخانه عمیقاً فکر کردید و راه حلی برای نجات از این خسارت سنگین فرهنگی و مادی پیدا کردید، راه‌حل‌های ابتکاری خودتان در بخش «دیدگاه» بنویسید و آن‌ها را با خوانندگان سایت به اشتراک بگذارید.

    [ghazavatonline]

  • مدیریت مظفری گرانی گوشت!

    مدیریت مظفری گرانی گوشت!

    چنین حکایت شده که:

    در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده

    روزی قصابی های تهران، سر از خود، گوشت را یک ریال گران کردند.

    مردم چون چنین دیدند، عصبانی شدند و به خیابان ها ریخته و بر علیه قصاب ها شعار دادند!

    این خبر به گوش مظفرشاه رسید و اعضاء دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند!

    سلطان صاحب قران فکری کرد و گفت: بروید و به قصاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده‌اند، به مردم بفروشند!

    عنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال!

    مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته، دوباره به خیابان‌ها ریخته و این بار مغازه‌ها را به آتش کشیدند.

    هیئت دولت نزد قبله عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند!

    این دفعه مظفرالدین شاه گفت: حالاً بروید و یک ریال گوشت را ارزان‌تر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد چهار ریال!

    و مردم هم پس از آن، چون دیدند گوشت یک ریال ارزان‌تر شده، برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان‌ها نماز شکرانه خواندند!

  • طرز رفتار هر شخص، نشانه شخصیت اوست

    طرز رفتار هر شخص، نشانه شخصیت اوست

    ﻣﺮﺩی ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ، ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!

    ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ می‌توان ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟»

    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ، ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟

    ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟

    ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ.

    ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟

    ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.

    ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

    ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟

    ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ … ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ.

    ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ …

    ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ..

    ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ ..

    ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست…

    منبع: قضاوت آنلاین

  • نزاع ابلیس و عابد

    نزاع ابلیس و عابد

    در میان قوم بنی اسرائیل عابدی بود که وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.»

    عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند.

    ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

    عابد گفت: «نه، بریدن درخت اولویت دارد.»

    مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند تااین که عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه‌اش نشست.

    ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صواب‌تر از کندن آن درخت است.»

    عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

    بامداد دیگر روز، دو دینار دید و برگرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ دیناری نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟»

    عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»

    ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»

    عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را چون گنجشکی در دست بیفکند!

    عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

    ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مُسَّخر تو کرد، هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد، ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»

    منبع: قضاوت آنلاین

  • ترسیدم که بگویند …

    ترسیدم که بگویند …

    مردی را به جرم قتل نزد کورش بزرگ آوردند.

    پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند.

    ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کارd ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ، سه ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.

    ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟

    ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت: ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ [که منظورش سپهسالار آراد بود]

    ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ، ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿ‌ﮑﻨﯽ؟

    ﺁﺭﺍﺩ گفت :ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ.

    ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿ‌ﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ می‌کنیم!

    ﺁﺭﺍﺩ گفت: ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿ‌ﮑﻨﻢ.

    ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و سه ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.

    اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ، ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿ‌ﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.

    کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ می‌توانستی ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟

    ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.

    ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟

    ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.

    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.

    ما نیز، این نوشته را منتشر کردیم، زیرا می ترسم كه بگویند گذشته ایران از یاد مردم ایران رفته است …

    منبع: قضاوت آنلاین

  • خیانت قاضی

    خیانت قاضی

    روزی مردی قصد سفر کرد. خواست پولش را به شخص امانت‌داری بدهد. نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.

    قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد.

    وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.

    قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم.

    مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،

    حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.

    در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده‌ام.

    در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. پولم را نزد تو گذاشته ام. قاضی گفت: این کلید صندوق است. پولت را بردار و برو.

    بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.

    پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو!

    حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.

    سپس دستور به برکناری آن داد.

    منیع: قضاوت آنلاین