برچسب: داستان های کوتاه

  • وعده پوچ

    وعده پوچ

    پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد. از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

    پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.  نگهبان ذوق زده شد و…از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

    صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود : اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم اما وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي درآورد …

    گاهي با يک قطره، ليواني لبريز مي شود

    گاهي با يک کلام، قلبي آسوده و آرام مي گردد

    گاهي با يک کلمه، يك انسان نابود مي شود

    گاهي با يک بي مهري، دلي مي شکند و….

    مراقب بعضي يک ها باشيم که در عين ناچيزي، همه چيزند.

  • تعریف سیاست

    تعریف سیاست

    شخصی به چرچیل گفت سیاست را می توانی تعریف کنی؟

    چرچیل گفت سیاست تعریف کردنی نیست.

    آن شخص بر خواسته خود پافشاری کرد.

    چرچیل گفت ناگزیرم کردی که مفهوم سیاست را عملاً به تو نشان دهد تا خود هر طور که خواستی آن را تعریف کن.

    چرچیل گفت: دایره ای ترسیم کن و خروس جنگی را در اخل آن دایره قرار بده، سعی کن بدون این که خروس از دایره به بیرون خارج شود، گردان آن را بگیری.

    شخص هر چه سعی کرد نتوانست. گفت نمی شود، راه حل چیست؟

    چرچیل گفت، خروس جنگی دیگری را بیاور و در دایره قرار بده، آنگاه که این دو خروس شروع به جنگیدن می کنند، سعی کن گردن آنها را بگیری.

    فرد به مجرد قراردادن خروس جنگی دوم در دایره، دید این دو خروس شروع به جنگیدن می کردند و به راحتی توانست از ناحیه گردن نه یک خروس بلکه هر دو خروس را در داخل دایره بگیرد بدون این که یکی از آنها بیرون بیاید.

    آنگاه چرچیل به وی گفت، این سیاست است.

  • منشاء قضاوت شتابزده

    منشاء قضاوت شتابزده

    مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

    متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه‌جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت، دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می کند و….